کتاب خدا می خواست زنده بمانی کتاب صیاد شیرازی اثر فاطمه غفاری انتشارات روایت فتح

  • وزن: 300 گرم
  • سایر توضیحات: فراز 1: اشک هایش سرازیر شد. گفت: ((آقای دکتر، بعد از این چهل پنجاه روزی که این جا جلوی در خونه مون عزاداری کردند، چند نفر اومدند در خونه مون گفتند این آقا خرج زندگیمون رو می داد. ما نمی دانستیم فرمانده ارتش بوده، نمی شناختیمش.)) برگرفته از صفحه 145 فراز 2: «یک روز صدایم کرد. رفتم توی اتاقش. جلوی پایم بلند شد و من از خجالت سرخ شدم... گفت: «مریم جان، از فردا بعد از نماز صبح می شینیم با هم چهل و پنج دقیقه حرف می زنیم... آن قدر صبح ها با هم نشستیم و حرف زدیم و رفتیم بیرون که دیگر آن رودربایستی، آن خجالت و آن فاصله از بین رفت و چه قدر شیرین بود و چه قدر لذت بخش. پدرم را تازه پیدا کرده بودم و تازه داشتم انس می گرفتم... فقط دوماه قبل از شهادتش او را همان طور که بود شناخته بودم که...» برگرفته از صفحه 70 و 71 فراز 3: علی با همه موقعیت و مقامی که داشت هر چه درجه اش بالاتر می رفت، توجه و هم راهیش با خانواده بیشتر می شد. مثل درختی که هرجه بیشتر بار می دهد سرش پایین تر می آید. نسبت به آقاجان و عزیز احترام زیادی قائل بود، هر روز بیشتر از قبل. برگرفته از صفحه 13 فراز 4: من که فرزندش بودم یک بار عصبانیتش را ندیدم. داد زدنش را ندیدم. همیشه مسائل کاریش را همان جا سر کار می گذاشت و سرحال و با لب خند می آمد خانه. ناراحتیش برای وقتی بود که می دید دیگران به جای خدا، منفعت شخصی خودشان را در نظر می گیرند، یا وقتی می نشست پای تلویزیون و اخبار گوش می کرد، غصه را در صورتش می دیدم... نمی توانست ببیند که مسلمان ها این طور تحت فشار و ظلم و ستم هستند و او کاری از دستش بر نمی آید. واقعاً آرزویش بود که برود بجنگد. برگرفته از صفحه 72 فراز 5: دختر دوم تیمسار، مرجان، معلول ذهنی است. رابطه پدرش با او خودش حکایتی است. مرجان برایش یک موجود معصوم دوست داشتنی بود که انگار از بهشت برایش فرستاده اند. یک امانت خدا پیش که باید مواظبش باشد، نه یک دردسر یا حتی مشکلی که خودش و خانمش دارند. برگرفته از صفحه 199 فراز 6: خیلی وقت ها روزه بود و دوشنبه ها و پنج شنبه ها همیشه. از اول رجب تا آخر رمضان هم روزه بود؛ سه ماه پشت هم، من با خیلی از بزرگوار ها کار کرده ام، ولی هیچ کدام مثل صیاد نبودند. وقتی الله اکبر نمازش را می گفت، تمام بدنم می لرزید. احساس می کردم الله اکبر که گفت، دیگر با این دنیا ارتباطی ندارد. انگار به آسمان وصل شده. برگرفته از صفحه 197 فراز 1: اشک هایش سرازیر شد. گفت: ((آقای دکتر، بعد از این چهل پنجاه روزی که این جا جلوی در خونه مون عزاداری کردند، چند نفر اومدند در خونه مون گفتند این آقا خرج زندگیمون رو می داد. ما نمی دانستیم فرمانده ارتش بوده، نمی شناختیمش.)) برگرفته از صفحه 145 فراز 2: «یک روز صدایم کرد. رفتم توی اتاقش. جلوی پایم بلند شد و من از خجالت سرخ شدم... گفت: «مریم جان، از فردا بعد از نماز صبح می شینیم با هم چهل و پنج دقیقه حرف می زنیم... آن قدر صبح ها با هم نشستیم و حرف زدیم و رفتیم بیرون که دیگر آن رودربایستی، آن خجالت و آن فاصله از بین رفت و چه قدر شیرین بود و چه قدر لذت بخش. پدرم را تازه پیدا کرده بودم و تازه داشتم انس می گرفتم... فقط دوماه قبل از شهادتش او را همان طور که بود شناخته بودم که...» برگرفته از صفحه 70 و 71 فراز 3: علی با همه موقعیت و مقامی که داشت هر چه درجه اش بالاتر می رفت، توجه و هم راهیش با خانواده بیشتر می شد. مثل درختی که هرجه بیشتر بار می دهد سرش پایین تر می آید. نسبت به آقاجان و عزیز احترام زیادی قائل بود، هر روز بیشتر از قبل. برگرفته از صفحه 13 فراز 4: من که فرزندش بودم یک بار عصبانیتش را ندیدم. داد زدنش را ندیدم. همیشه مسائل کاریش را همان جا سر کار می گذاشت و سرحال و با لب خند می آمد خانه. ناراحتیش برای وقتی بود که می دید دیگران به جای خدا، منفعت شخصی خودشان را در نظر می گیرند، یا وقتی می نشست پای تلویزیون و اخبار گوش می کرد، غصه را در صورتش می دیدم... نمی توانست ببیند که مسلمان ها این طور تحت فشار و ظلم و ستم هستند و او کاری از دستش بر نمی آید. واقعاً آرزویش بود که برود بجنگد. برگرفته از صفحه 72 فراز 5: دختر دوم تیمسار، مرجان، معلول ذهنی است. رابطه پدرش با او خودش حکایتی است. مرجان برایش یک موجود معصوم دوست داشتنی بود که انگار از بهشت برایش فرستاده اند. یک امانت خدا پیش که باید مواظبش باشد، نه یک دردسر یا حتی مشکلی که خودش و خانمش دارند. برگرفته از صفحه 199 فراز 6: خیلی وقت ها روزه بود و دوشنبه ها و پنج شنبه ها همیشه. از اول رجب تا آخر رمضان هم روزه بود؛ سه ماه پشت هم، من با خیلی از بزرگوار ها کار کرده ام، ولی هیچ کدام مثل صیاد نبودند. وقتی الله اکبر نمازش را می گفت، تمام بدنم می لرزید. احساس می کردم الله اکبر که گفت، دیگر با این دنیا ارتباطی ندارد. انگار به آسمان وصل شده. برگرفته از صفحه 197
  • تعداد صفحه: 237
  • نویسنده: فاطمه غفاری
  • شابک: ۹۷۸۹۶۴۷۵۲۹۷۴۷ ۹۷۸۹۶۴۷۵۲۹۷۴۷
  • قطع: رقعی
  • نوع جلد: نرم مقوایی
  • ناشر: روایت فتح
+ موارد بیشتر - بستن

کد محصول:1488213

قیمت : ناموجود

نقد و بررسی

کتاب خدا می خواست زنده بمانی کتاب صیاد شیرازی اثر فاطمه غفاری انتشارات روایت فتح

این کتاب به سرگذشت سرلشگر صیاد شیرازی می پردازد. وی در بامداد 21 فروردین 1378، در حال خروج از منزل، به وسیله عوامل فرقه تروریستی مجاهدین خلق در پوشش رفتگر، به شهادت رسید . پس مانده های زخم خورده مرصاد در صبح روز 21 فروردین 78 ، فاتح بزرگ فتح المبین و بیت المقدس و یکی از بزرگترین سرمایه های کشور را در تروری ناجوانمردانه آماج تیرهای کینه خود قرار دادند و قامت استوار امیر ارتش اسلام را به خاک افکندند. روحش شاد. شهید شجاع و ارجمند ارتش جمهوری اسلامی ایران، در 16 فروردین 1378، همزمان با عید سعید غدیرخم به درجه سرلشکری نایل آمد و چند روز بعد، با افتخار شهادت، به درجه سپهبدی ارتقا یافت. شهید صیاد شیرازی پس از دریافت درجه سرلشکری خطاب به خانواده اش می گوید: «بسیار شاد و خرسندم؛ البته نه به خاطر دریافت این درجه، بلکه به خاطر رضایتی که امید دارم امام زمان (عج) و مقام معظم رهبری از من داشته باشند. مقام، درجه و اسم و رسم در نظر من هیچ جایگاهی ندارد.»

مشخصات فنی

کتاب خدا می خواست زنده بمانی کتاب صیاد شیرازی اثر فاطمه غفاری انتشارات روایت فتح

مشخصات

  • وزن
    300 گرم
  • سایر توضیحات
    فراز 1:
    اشک هایش سرازیر شد. گفت: ((آقای دکتر، بعد از این چهل پنجاه روزی که این جا جلوی در خونه مون عزاداری کردند، چند نفر اومدند در خونه مون گفتند این آقا خرج زندگیمون رو می داد. ما نمی دانستیم فرمانده ارتش بوده، نمی شناختیمش.))
    برگرفته از صفحه 145
    فراز 2:
    «یک روز صدایم کرد. رفتم توی اتاقش. جلوی پایم بلند شد و من از خجالت سرخ شدم... گفت: «مریم جان، از فردا بعد از نماز صبح می شینیم با هم چهل و پنج دقیقه حرف می زنیم... آن قدر صبح ها با هم نشستیم و حرف زدیم و رفتیم بیرون که دیگر آن رودربایستی، آن خجالت و آن فاصله از بین رفت و چه قدر شیرین بود و چه قدر لذت بخش. پدرم را تازه پیدا کرده بودم و تازه داشتم انس می گرفتم... فقط دوماه قبل از شهادتش او را همان طور که بود شناخته بودم که...»
    برگرفته از صفحه 70 و 71
    فراز 3:
    علی با همه موقعیت و مقامی که داشت هر چه درجه اش بالاتر می رفت، توجه و هم راهیش با خانواده بیشتر می شد. مثل درختی که هرجه بیشتر بار می دهد سرش پایین تر می آید. نسبت به آقاجان و عزیز احترام زیادی قائل بود، هر روز بیشتر از قبل.
    برگرفته از صفحه 13
    فراز 4:
    من که فرزندش بودم یک بار عصبانیتش را ندیدم. داد زدنش را ندیدم. همیشه مسائل کاریش را همان جا سر کار می گذاشت و سرحال و با لب خند می آمد خانه.
    ناراحتیش برای وقتی بود که می دید دیگران به جای خدا، منفعت شخصی خودشان را در نظر می گیرند، یا وقتی می نشست پای تلویزیون و اخبار گوش می کرد، غصه را در صورتش می دیدم... نمی توانست ببیند که مسلمان ها این طور تحت فشار و ظلم و ستم هستند و او کاری از دستش بر نمی آید. واقعاً آرزویش بود که برود بجنگد.
    برگرفته از صفحه 72
    فراز 5:
    دختر دوم تیمسار، مرجان، معلول ذهنی است. رابطه پدرش با او خودش حکایتی است. مرجان برایش یک موجود معصوم دوست داشتنی بود که انگار از بهشت برایش فرستاده اند. یک امانت خدا پیش که باید مواظبش باشد، نه یک دردسر یا حتی مشکلی که خودش و خانمش دارند.
    برگرفته از صفحه 199 فراز 6:
    خیلی وقت ها روزه بود و دوشنبه ها و پنج شنبه ها همیشه. از اول رجب تا آخر رمضان هم روزه بود؛ سه ماه پشت هم، من با خیلی از بزرگوار ها کار کرده ام، ولی هیچ کدام مثل صیاد نبودند. وقتی الله اکبر نمازش را می گفت، تمام بدنم می لرزید. احساس می کردم الله اکبر که گفت، دیگر با این دنیا ارتباطی ندارد. انگار به آسمان وصل شده.
    برگرفته از صفحه 197
    فراز 1: اشک هایش سرازیر شد. گفت: ((آقای دکتر، بعد از این چهل پنجاه روزی که این جا جلوی در خونه مون عزاداری کردند، چند نفر اومدند در خونه مون گفتند این آقا خرج زندگیمون رو می داد. ما نمی دانستیم فرمانده ارتش بوده، نمی شناختیمش.)) برگرفته از صفحه 145 فراز 2: «یک روز صدایم کرد. رفتم توی اتاقش. جلوی پایم بلند شد و من از خجالت سرخ شدم... گفت: «مریم جان، از فردا بعد از نماز صبح می شینیم با هم چهل و پنج دقیقه حرف می زنیم... آن قدر صبح ها با هم نشستیم و حرف زدیم و رفتیم بیرون که دیگر آن رودربایستی، آن خجالت و آن فاصله از بین رفت و چه قدر شیرین بود و چه قدر لذت بخش. پدرم را تازه پیدا کرده بودم و تازه داشتم انس می گرفتم... فقط دوماه قبل از شهادتش او را همان طور که بود شناخته بودم که...» برگرفته از صفحه 70 و 71 فراز 3: علی با همه موقعیت و مقامی که داشت هر چه درجه اش بالاتر می رفت، توجه و هم راهیش با خانواده بیشتر می شد. مثل درختی که هرجه بیشتر بار می دهد سرش پایین تر می آید. نسبت به آقاجان و عزیز احترام زیادی قائل بود، هر روز بیشتر از قبل. برگرفته از صفحه 13 فراز 4: من که فرزندش بودم یک بار عصبانیتش را ندیدم. داد زدنش را ندیدم. همیشه مسائل کاریش را همان جا سر کار می گذاشت و سرحال و با لب خند می آمد خانه. ناراحتیش برای وقتی بود که می دید دیگران به جای خدا، منفعت شخصی خودشان را در نظر می گیرند، یا وقتی می نشست پای تلویزیون و اخبار گوش می کرد، غصه را در صورتش می دیدم... نمی توانست ببیند که مسلمان ها این طور تحت فشار و ظلم و ستم هستند و او کاری از دستش بر نمی آید. واقعاً آرزویش بود که برود بجنگد. برگرفته از صفحه 72 فراز 5: دختر دوم تیمسار، مرجان، معلول ذهنی است. رابطه پدرش با او خودش حکایتی است. مرجان برایش یک موجود معصوم دوست داشتنی بود که انگار از بهشت برایش فرستاده اند. یک امانت خدا پیش که باید مواظبش باشد، نه یک دردسر یا حتی مشکلی که خودش و خانمش دارند. برگرفته از صفحه 199 فراز 6: خیلی وقت ها روزه بود و دوشنبه ها و پنج شنبه ها همیشه. از اول رجب تا آخر رمضان هم روزه بود؛ سه ماه پشت هم، من با خیلی از بزرگوار ها کار کرده ام، ولی هیچ کدام مثل صیاد نبودند. وقتی الله اکبر نمازش را می گفت، تمام بدنم می لرزید. احساس می کردم الله اکبر که گفت، دیگر با این دنیا ارتباطی ندارد. انگار به آسمان وصل شده. برگرفته از صفحه 197
  • تعداد صفحه
    237
  • نویسنده
    فاطمه غفاری
  • شابک
    ۹۷۸۹۶۴۷۵۲۹۷۴۷
    ۹۷۸۹۶۴۷۵۲۹۷۴۷
  • قطع
    رقعی
  • نوع جلد
    نرم مقوایی
  • ناشر
    روایت فتح