کتاب پرواز با آتش اثر زهره علی‌عسگری انتشارات جنات فکه

  • وزن: 700 گرم
  • سایر توضیحات: برشی از متن کتاب: نمی‌دانم آن روز چه كسی در رادار مستقر بود. حدود ساعت ۱۱ و نيم، بعد از بنزين‌گیری به منطقه برگشتيم و رادار سمتس را در داخل خاک خودمان داد که آن را ادامه بدهيم، اما بی‌توجهی کرد و بدون اين كه ما متوجه باشيم ما را روی پادگان حمید برد. اين‌قدری نگذشت که من از زیر هواپیما، صدايی مثل ریزش قطره‌های تند باران روی کانال کولر شنیدم. از روی زمین هم گُله به گُله خاک بلند می‌شد. معلوم بود ما را زده‌‌اند ولی هنوز چیزی نمی‌دانستیم. کمی جلوتر، خسرو با هيجان گفت: ممد! آتیش گرفتی! من برگشتم و از آینه نگاه کردم. درست می‌گفت، از بغلِ موتور، آتش بیرون می‌زد. شليكا به شاهرگ اصلی بنزین موتور چپ خورده بود و موتور را جر داده بود و آتش گرفته بود. در مدت كوتاهی، آتش و حرارت از پشت سر، آن‌قدر زياد شد كه آقای جوانمردی صدايش درآمد. در فاصلۀ کمی، چراغ هیدرولیک هم روشن شد و پنجاه چراغ روبه‌روی ما كه هركدام مربوط به یك بخش از هواپیماست، يكی‌يكی شروع كردند به روشن‌شدن و چشمک‌زدن و بوق‌زدن و جيغ‌كشيدن و من دیگر کلافه شده بودم؛ انگار با پتک می‌کوبيدند توی سرم. هواپیمايم آتش گرفته بود، کابین عقبم داشت می‌سوخت و حالا اين همه چراغ و بوق به گوش و چشمم حمله کرده بودند. در زمان کوتاهی، آتش کنار موتور آن‌قدر زیاد شد كه شعله‌هایش از اندازۀ هواپیما بزرگ‌تر بود. انگار یک گلولۀ آتش روی هوا پرواز می‌کرد. من سریع ارتفاعم ‌را بردم روی ۷هزار پا تا در ارتفاع بالاتر فرصت عمل بيشتری داشته باشم. حالا در مسیر، انگار کسی هواپیما را گرفته بود ودو دستی تکان می‌داد و هواپیما اصلاً قابل کنترل نبود. آقای غفاری مرتب اطراف ما می‌چرخید و هواپیما را چک می‌کرد و به من می‌گفت: هرجا نتونستی ادامه بدی، بپر بیرون... و هی تكرار می‌كرد كه: ممد! بالت داره ذوب می‌شه و می‌ریزه! از شدت گرما، قسمت بال به بدنه، تكه‌‌تکه از هواپیما کنده می‌شد. من خودم چيزی نمی‌دیدم، چون این صحنه‌ها پشت سر ما بود ولی خسرو می‌دید که تکه‌ها می‌ریزند و در آسمان پخش می‌شوند. يک مقدار جلوتر، متوجه شدم روی سوسنگرد هستیم که دست عراقی‌هاست. من در آن منطقه زیاد پرواز کرده بودم و زمین را با چشم می‌شناختم. برگشتم به سمت ۶۰ درجه که بروم به سمت دزفول. کل منطقه دست عراقی‌ها بود و آن‌ها از این جبهه سرتاسری به سمت ما که یک گلوله آتش در حال پرواز بودیم، تيراندازی می‌کردند و هم‌زمان فیلم‌ هم می‌گرفتند. فیلمی که بارها از تلويزيون عراق پخش شد و نشان می‌داد که هواپیما، هم می‌سوخت و همتکه‌تکه می‌شد و هر تكه به سمتی می‌رفت. فیلمی که گویندۀ آن، ما را یکی از دجالان خمینی می‌نامید که به وسیله پدافند عراقی‌ها زده شده و به هلاکت رسیده‌ایم. ظاهر هواپیما طوری بود كه هیچ‌کس احتمال نمی‌داد خلبان‌هایش زنده بمانند. در گردش به سمت ۶۰ درجه، همین‌طور که هواپیما بالا و پايين می‌رفت، یک تکان عجیبی خورد و انگار چیز بزرگی از آن كنده شد و رفت و هواپیما بدون کنترل، موج خورد و برگشت. در آن نوار كه بعداً شنيدم، خسرو می‌گفت: ممد! موتور چپت از جا دراومد!... بپر! موتورِ ذوب‌شده، از هواپيما جدا شده بود و در هوا رفته بود. طرف چپ که سبک شد، تعادل هواپیما به هم خورد و برای خودش پیچ و تاب می‌خورد و می‌رفت. برشی از متن کتاب: نمی‌دانم آن روز چه كسی در رادار مستقر بود. حدود ساعت ۱۱ و نيم، بعد از بنزين‌گیری به منطقه برگشتيم و رادار سمتس را در داخل خاک خودمان داد که آن را ادامه بدهيم، اما بی‌توجهی کرد و بدون اين كه ما متوجه باشيم ما را روی پادگان حمید برد. اين‌قدری نگذشت که من از زیر هواپیما، صدايی مثل ریزش قطره‌های تند باران روی کانال کولر شنیدم. از روی زمین هم گُله به گُله خاک بلند می‌شد. معلوم بود ما را زده‌‌اند ولی هنوز چیزی نمی‌دانستیم. کمی جلوتر، خسرو با هيجان گفت: ممد! آتیش گرفتی! من برگشتم و از آینه نگاه کردم. درست می‌گفت، از بغلِ موتور، آتش بیرون می‌زد. شليكا به شاهرگ اصلی بنزین موتور چپ خورده بود و موتور را جر داده بود و آتش گرفته بود. در مدت كوتاهی، آتش و حرارت از پشت سر، آن‌قدر زياد شد كه آقای جوانمردی صدايش درآمد. در فاصلۀ کمی، چراغ هیدرولیک هم روشن شد و پنجاه چراغ روبه‌روی ما كه هركدام مربوط به یك بخش از هواپیماست، يكی‌يكی شروع كردند به روشن‌شدن و چشمک‌زدن و بوق‌زدن و جيغ‌كشيدن و من دیگر کلافه شده بودم؛ انگار با پتک می‌کوبيدند توی سرم. هواپیمايم آتش گرفته بود، کابین عقبم داشت می‌سوخت و حالا اين همه چراغ و بوق به گوش و چشمم حمله کرده بودند. در زمان کوتاهی، آتش کنار موتور آن‌قدر زیاد شد كه شعله‌هایش از اندازۀ هواپیما بزرگ‌تر بود. انگار یک گلولۀ آتش روی هوا پرواز می‌کرد. من سریع ارتفاعم ‌را بردم روی ۷هزار پا تا در ارتفاع بالاتر فرصت عمل بيشتری داشته باشم. حالا در مسیر، انگار کسی هواپیما را گرفته بود و دو دستی تکان می‌داد و هواپیما اصلاً قابل کنترل نبود. آقای غفاری مرتب اطراف ما می‌چرخید و هواپیما را چک می‌کرد و به من می‌گفت: هرجا نتونستی ادامه بدی، بپر بیرون... و هی تكرار می‌كرد كه: ممد! بالت داره ذوب می‌شه و می‌ریزه! از شدت گرما، قسمت بال به بدنه، تكه‌‌تکه از هواپیما کنده می‌شد. من خودم چيزی نمی‌دیدم، چون این صحنه‌ها پشت سر ما بود ولی خسرو می‌دید که تکه‌ها می‌ریزند و در آسمان پخش می‌شوند. يک مقدار جلوتر، متوجه شدم روی سوسنگرد هستیم که دست عراقی‌هاست. من در آن منطقه زیاد پرواز کرده بودم و زمین را با چشم می‌شناختم. برگشتم به سمت ۶۰ درجه که بروم به سمت دزفول. کل منطقه دست عراقی‌ها بود و آن‌ها از این جبهه سرتاسری به سمت ما که یک گلوله آتش در حال پرواز بودیم، تيراندازی می‌کردند و هم‌زمان فیلم‌ هم می‌گرفتند. فیلمی که بارها از تلويزيون عراق پخش شد و نشان می‌داد که هواپیما، هم می‌سوخت و هم تکه‌تکه می‌شد و هر تكه به سمتی می‌رفت. فیلمی که گویندۀ آن، ما را یکی از دجالان خمینی می‌نامید که به وسیله پدافند عراقی‌ها زده شده و به هلاکت رسیده‌ایم. ظاهر هواپیما طوری بود كه هیچ‌کس احتمال نمی‌داد خلبان‌هایش زنده بمانند. در گردش به سمت ۶۰ درجه، همین‌طور که هواپیما بالا و پايين می‌رفت، یک تکان عجیبی خورد و انگار چیز بزرگی از آن كنده شد و رفت و هواپیما بدون کنترل، موج خورد و برگشت. در آن نوار كه بعداً شنيدم، خسرو می‌گفت: ممد! موتور چپت از جا دراومد!... بپر! موتورِ ذوب‌شده، از هواپيما جدا شده بود و در هوا رفته بود. طرف چپ که سبک شد، تعادل هواپیما به هم خورد و برای خودش پیچ و تاب می‌خورد و می‌رفت.
  • اقلام همراه: همراه با لوح فشرده مستند خاطرات امیر سرتیپ خلبان جانباز محمد عتیقه‌چی
  • نوع کاغذ: تحریر
  • نوع چاپ: افست
  • تعداد صفحه: 512
  • نویسنده: زهره علی‌عسگری
  • رده‌بندی کتاب: تاریخ (تاریخ و جغرافیا) , جنگ (تاریخ و جغرافیا) تاریخ (تاریخ و جغرافیا) جنگ (تاریخ و جغرافیا)
  • شابک: 978-600-6603-16-2
  • قطع: وزیری
  • نوع جلد: شومیز
  • ناشر: انتشارات جنات فکه
  • گروه سنی: تمامی سنین , بزرگسال تمامی سنین بزرگسال
  • موضوع: خاطرات امیر سرتیپ خلبان جانباز محمد عتیقه‌چی
+ موارد بیشتر - بستن

کد محصول:1454664

قیمت : ناموجود

نقد و بررسی

کتاب پرواز با آتش اثر زهره علی‌عسگری انتشارات جنات فکه

فکر تولید این کتاب در یک سفر آسمانی شکل گرفت. آشنایی امیرسرتیپ خلبان جانباز محمد عتیقه‌چی با مسئول مؤسسه فرهنگی-هنری جنات فکه در مکه و در یک حج عمره، جرقه این کار را زد. خلبان عتیقه‌چی در هشتم آذر سال ۹۰ وقتی که به تازگی از سفر حج برگشته بود به مؤسسه آمد و بیش از صد و چهل ساعت مصاحبه برای نوشتن از لحظات تلخ و شیرین زندگی یک قهرمان جنگ، آغاز تولد کتاب «پرواز با آتش» بود. در آغاز کار، پیش‌بینی روی صد ساعت مصاحبه بود ولی این کار، بیش از چهل ساعت از پیش‌بینی‌ فراتر رفت. مصاحبه، با بیان خاطرات کودکی خلبان عتیقه‌چی شروع شد و این همان بخشی است که با عنوان «فصلی دیگر» به انتهای کتاب رفت تا خواننده،‌ پس از خواندن خاطرات یک رزمنده خلبان، مشتاق پیگری داستان کودکی او نیز باشد. هرچند در روند مصاحبه سعی بر این بود که ترتیب خاطرات حفظ شود ولی ایشان آن‌قدر مشتاق گفتن از جنگ و داستان این دفاع طولانی بود که بارها گفتن خاطرات، ده‌‌ها سال پس و پیش می‌شد و هیچ‌طور نمی‌شد ایشان را به مطلب اول بازگرداند. همین بود که کار نوشتن را دشوار می‌کرد...

مشخصات فنی

کتاب پرواز با آتش اثر زهره علی‌عسگری انتشارات جنات فکه

مشخصات

  • وزن
    700 گرم
  • سایر توضیحات
    برشی از متن کتاب:
    نمی‌دانم آن روز چه كسی در رادار مستقر بود. حدود ساعت ۱۱ و نيم، بعد از بنزين‌گیری به منطقه برگشتيم و رادار سمتس را در داخل خاک خودمان داد که آن را ادامه بدهيم، اما بی‌توجهی کرد و بدون اين كه ما متوجه باشيم ما را روی پادگان حمید برد. اين‌قدری نگذشت که من از زیر هواپیما، صدايی مثل ریزش قطره‌های تند باران روی کانال کولر شنیدم. از روی زمین هم گُله به گُله خاک بلند می‌شد. معلوم بود ما را زده‌‌اند ولی هنوز چیزی نمی‌دانستیم. کمی جلوتر، خسرو با هيجان گفت: ممد! آتیش گرفتی! من برگشتم و از آینه نگاه کردم. درست می‌گفت، از بغلِ موتور، آتش بیرون می‌زد. شليكا به شاهرگ اصلی بنزین موتور چپ خورده بود و موتور را جر داده بود و آتش گرفته بود. در مدت كوتاهی، آتش و حرارت از پشت سر، آن‌قدر زياد شد كه آقای جوانمردی صدايش درآمد. در فاصلۀ کمی، چراغ هیدرولیک هم روشن شد و پنجاه چراغ روبه‌روی ما كه هركدام مربوط به یك بخش از هواپیماست، يكی‌يكی شروع كردند به روشن‌شدن و چشمک‌زدن و بوق‌زدن و جيغ‌كشيدن و من دیگر کلافه شده بودم؛ انگار با پتک می‌کوبيدند توی سرم. هواپیمايم آتش گرفته بود، کابین عقبم داشت می‌سوخت و حالا اين همه چراغ و بوق به گوش و چشمم حمله کرده بودند.
    در زمان کوتاهی، آتش کنار موتور آن‌قدر زیاد شد كه شعله‌هایش از اندازۀ هواپیما بزرگ‌تر بود. انگار یک گلولۀ آتش روی هوا پرواز می‌کرد. من سریع ارتفاعم ‌را بردم روی ۷هزار پا تا در ارتفاع بالاتر فرصت عمل بيشتری داشته باشم. حالا در مسیر، انگار کسی هواپیما را گرفته بود ودو دستی تکان می‌داد و هواپیما اصلاً قابل کنترل نبود. آقای غفاری مرتب اطراف ما می‌چرخید و هواپیما را چک می‌کرد و به من می‌گفت: هرجا نتونستی ادامه بدی، بپر بیرون... و هی تكرار می‌كرد كه: ممد! بالت داره ذوب می‌شه و می‌ریزه!
    از شدت گرما، قسمت بال به بدنه، تكه‌‌تکه از هواپیما کنده می‌شد. من خودم چيزی نمی‌دیدم، چون این صحنه‌ها پشت سر ما بود ولی خسرو می‌دید که تکه‌ها می‌ریزند و در آسمان پخش می‌شوند. يک مقدار جلوتر، متوجه شدم روی سوسنگرد هستیم که دست عراقی‌هاست. من در آن منطقه زیاد پرواز کرده بودم و زمین را با چشم می‌شناختم.
    برگشتم به سمت ۶۰ درجه که بروم به سمت دزفول. کل منطقه دست عراقی‌ها بود و آن‌ها از این جبهه سرتاسری به سمت ما که یک گلوله آتش در حال پرواز بودیم، تيراندازی می‌کردند و هم‌زمان فیلم‌ هم می‌گرفتند. فیلمی که بارها از تلويزيون عراق پخش شد و نشان می‌داد که هواپیما، هم می‌سوخت و همتکه‌تکه می‌شد و هر تكه به سمتی می‌رفت. فیلمی که گویندۀ آن، ما را یکی از دجالان خمینی می‌نامید که به وسیله پدافند عراقی‌ها زده شده و به هلاکت رسیده‌ایم. ظاهر هواپیما طوری بود كه هیچ‌کس احتمال نمی‌داد خلبان‌هایش زنده بمانند.
    در گردش به سمت ۶۰ درجه، همین‌طور که هواپیما بالا و پايين می‌رفت، یک تکان عجیبی خورد و انگار چیز بزرگی از آن كنده شد و رفت و هواپیما بدون کنترل، موج خورد و برگشت. در آن نوار كه بعداً شنيدم، خسرو می‌گفت: ممد! موتور چپت از جا دراومد!... بپر!
    موتورِ ذوب‌شده، از هواپيما جدا شده بود و در هوا رفته بود. طرف چپ که سبک شد، تعادل هواپیما به هم خورد و برای خودش پیچ و تاب می‌خورد و می‌رفت.
    برشی از متن کتاب: نمی‌دانم آن روز چه كسی در رادار مستقر بود. حدود ساعت ۱۱ و نيم، بعد از بنزين‌گیری به منطقه برگشتيم و رادار سمتس را در داخل خاک خودمان داد که آن را ادامه بدهيم، اما بی‌توجهی کرد و بدون اين كه ما متوجه باشيم ما را روی پادگان حمید برد. اين‌قدری نگذشت که من از زیر هواپیما، صدايی مثل ریزش قطره‌های تند باران روی کانال کولر شنیدم. از روی زمین هم گُله به گُله خاک بلند می‌شد. معلوم بود ما را زده‌‌اند ولی هنوز چیزی نمی‌دانستیم. کمی جلوتر، خسرو با هيجان گفت: ممد! آتیش گرفتی! من برگشتم و از آینه نگاه کردم. درست می‌گفت، از بغلِ موتور، آتش بیرون می‌زد. شليكا به شاهرگ اصلی بنزین موتور چپ خورده بود و موتور را جر داده بود و آتش گرفته بود. در مدت كوتاهی، آتش و حرارت از پشت سر، آن‌قدر زياد شد كه آقای جوانمردی صدايش درآمد. در فاصلۀ کمی، چراغ هیدرولیک هم روشن شد و پنجاه چراغ روبه‌روی ما كه هركدام مربوط به یك بخش از هواپیماست، يكی‌يكی شروع كردند به روشن‌شدن و چشمک‌زدن و بوق‌زدن و جيغ‌كشيدن و من دیگر کلافه شده بودم؛ انگار با پتک می‌کوبيدند توی سرم. هواپیمايم آتش گرفته بود، کابین عقبم داشت می‌سوخت و حالا اين همه چراغ و بوق به گوش و چشمم حمله کرده بودند. در زمان کوتاهی، آتش کنار موتور آن‌قدر زیاد شد كه شعله‌هایش از اندازۀ هواپیما بزرگ‌تر بود. انگار یک گلولۀ آتش روی هوا پرواز می‌کرد. من سریع ارتفاعم ‌را بردم روی ۷هزار پا تا در ارتفاع بالاتر فرصت عمل بيشتری داشته باشم. حالا در مسیر، انگار کسی هواپیما را گرفته بود و دو دستی تکان می‌داد و هواپیما اصلاً قابل کنترل نبود. آقای غفاری مرتب اطراف ما می‌چرخید و هواپیما را چک می‌کرد و به من می‌گفت: هرجا نتونستی ادامه بدی، بپر بیرون... و هی تكرار می‌كرد كه: ممد! بالت داره ذوب می‌شه و می‌ریزه! از شدت گرما، قسمت بال به بدنه، تكه‌‌تکه از هواپیما کنده می‌شد. من خودم چيزی نمی‌دیدم، چون این صحنه‌ها پشت سر ما بود ولی خسرو می‌دید که تکه‌ها می‌ریزند و در آسمان پخش می‌شوند. يک مقدار جلوتر، متوجه شدم روی سوسنگرد هستیم که دست عراقی‌هاست. من در آن منطقه زیاد پرواز کرده بودم و زمین را با چشم می‌شناختم. برگشتم به سمت ۶۰ درجه که بروم به سمت دزفول. کل منطقه دست عراقی‌ها بود و آن‌ها از این جبهه سرتاسری به سمت ما که یک گلوله آتش در حال پرواز بودیم، تيراندازی می‌کردند و هم‌زمان فیلم‌ هم می‌گرفتند. فیلمی که بارها از تلويزيون عراق پخش شد و نشان می‌داد که هواپیما، هم می‌سوخت و هم تکه‌تکه می‌شد و هر تكه به سمتی می‌رفت. فیلمی که گویندۀ آن، ما را یکی از دجالان خمینی می‌نامید که به وسیله پدافند عراقی‌ها زده شده و به هلاکت رسیده‌ایم. ظاهر هواپیما طوری بود كه هیچ‌کس احتمال نمی‌داد خلبان‌هایش زنده بمانند. در گردش به سمت ۶۰ درجه، همین‌طور که هواپیما بالا و پايين می‌رفت، یک تکان عجیبی خورد و انگار چیز بزرگی از آن كنده شد و رفت و هواپیما بدون کنترل، موج خورد و برگشت. در آن نوار كه بعداً شنيدم، خسرو می‌گفت: ممد! موتور چپت از جا دراومد!... بپر! موتورِ ذوب‌شده، از هواپيما جدا شده بود و در هوا رفته بود. طرف چپ که سبک شد، تعادل هواپیما به هم خورد و برای خودش پیچ و تاب می‌خورد و می‌رفت.
  • اقلام همراه
    همراه با لوح فشرده مستند خاطرات امیر سرتیپ خلبان جانباز محمد عتیقه‌چی
  • نوع کاغذ
    تحریر
  • نوع چاپ
    افست
  • تعداد صفحه
    512
  • نویسنده
    زهره علی‌عسگری
  • رده‌بندی کتاب
    تاریخ (تاریخ و جغرافیا) , جنگ (تاریخ و جغرافیا)
    تاریخ (تاریخ و جغرافیا)
    جنگ (تاریخ و جغرافیا)
  • شابک
    978-600-6603-16-2
  • قطع
    وزیری
  • نوع جلد
    شومیز
  • ناشر
    انتشارات جنات فکه
  • گروه سنی
    تمامی سنین , بزرگسال
    تمامی سنین
    بزرگسال
  • موضوع
    خاطرات امیر سرتیپ خلبان جانباز محمد عتیقه‌چی